آدرین گلستانی آدرین گلستانی ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

آدرین شاهزاده زیباروی مامانی وبابایی

تولدت مبارک عزیزم

آدرین عزیزم تمام لحظه های عمرم بدرقه نفس کشیدن توست به دنبال کوچکترین فرصتی بودم تا بزرگترین تبریک را                     نثار قلب                  مهربانت کنم ورق خوردن برگ سبز دیگری از زندگیت را تبریک میگویم تولدت آذین زندگیت باد. ...
25 بهمن 1393

فردا تولد پسر خوشگل مامانی

آدرین پسر عزیزم باورم نمیشه فردا دو سالگیت تموم میشه این چند وقت خیلی زود گذشت و ما هروز خدارو شکر میکنیم که نعمت بزرگی همچون تو رو به ما داده انگار همین دیروز بود که من و بابایی روز شماری میکردیم که تو به دنیا بیای حالا ببین واسه خودت مردی شدی به قول خودت آقا شدی ،نمیدونی چقدر دوست دارم نفس هام به نفس تو بنده تو همه ی دارائی مامان وبابایی .راستی مامانی دختر عمو امیر نفس خانوم هم 29دی ماه به دنیا اومد وقتی رفتیم بیمارستان ملاقاتشون تو تا نفس دیدی میگفتی بچه بچه ،مامانی امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشید
23 بهمن 1393

آدرین خان دیگه پستونک نمی خوره

سلام پسر شیرین بیان مامانی دیگه آقا شده الان دقیقا دو روزه دیگه پستونک نمیخوره دیشب یکم بهونه گرفت ولی بعد یادش رفت یکی از مشغله های بزرگ مامان این بود که چطوری پستونکتو ترک بدم آخه تو وابستگی شدیدی به پستونک داشتی طوری که اگه یه شب پستونک نداشتی نمی خوابیدی یه چند ماه پیش با دیلا (عمه سمیرا) رفته بودیم بیرون سه تایی که شما وسط راه یه دفعه پستونکتو پرت کردی بیرون البته چند بارهم که با بابایی رفته بودیم این کارو کرده بودی هیچی دیگه ماشینو نگه داشتیم حالا تو تاریکی من دنبال پستونک شما بودم که یکدفعه یه ماشین با سرعت ازروش رد شد و پستونک له شد حالا من اومدم تو ماشین شماهم هی گریه میکنی پستونک میخوای آخر هم مجبور شدیم بریم یه پستونک بخریم ،آر...
25 دی 1393

آدرین و شیرین زبونیاش

سلام پسر خو شگل مامانی ببخشید خیلی دیر برات مطلب میزارم بخدا سر مامانی خیلی شلوغه از اینور کار از یه طرف دانشگاه از یه  طرف خونه ،یه چند وقتی هم که درگیر شما، آخه میدونی چیکار کردی دوشنبه اول دی ماه مامانی چند روز مرخصی گرفته بود که پیشت بمونه شب که خونه مامان جون بودم شما داشتی بازی میکردی که یهو سرت   گیج رفت خوردی به میز تلوزیون الهی بمیرم بینی و بالای لبت زخمی شد بردیم دکتر بخیه زدن نمیدونی چه چه حالی داشتم همش گریه میکردم طوری که بابایی اعصابش خورد شد گفت تو این همه گریه میکنی بدتر آدرین  میترسونی ولی چیکار کنم مامانی اصلا دست خودم نبود تورو اونجور...
17 دی 1393